تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

من از شما ممنونم

شهيد دکتر سيد احمد رحيمي
با اين که از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسي در جبهه از مسئوليتش خبر داشت. هميشه با لباس بسيجي ظاهر مي شد. يک روز داخل سنگر فرماندهي با مسئولين نشسته بوديم. آخوندي که از بچه هاي شوخ طبع بود، چادر سنگر را کنار زد، سبيل هايش را تاب داد و آمرانه گفت:
- « اين معاونم کجاست؟ بگوييد رحيمي بيايد. »
آقاي رحيمي لبخند زنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. ما که فکر مي کرديم بالاخره ايشان مسئوليتي را در جبهه پذيرفته، خوشحال شديم. اما وقتي با خودش صحبت کرديم، گفت:
- « سه ماه در جبهه بودم. با بسيجي زندگي کردم. در اين مدت فهميدم که من حتي بند کفش يک بسيجي نيستم. حالا چطور راضي شوم که مسئوليت قبول کنم. من آر پي جي زدن را به فرماندهي ترجيح مي دهم. »

***

يک سروان از دوران جنگ، خاطره ي زيبايي از احمد تعريف مي کرد:
- « صبح داخل قرارگاه از جايي رد مي شدم که ديدم رزمنده اي در حال شستن لباس هايش در کنار درختي است.
کف پودر لباسشويي دور تشت ريخته شده بود. احتمال دادم که آب لباس هايش را پاي درخت بريزد. پرخاشگرانه رو به رزمنده گفتم: چقدر بي دقتي؟ آدم اينجا لباس مي شويد؟ شايد درخت خشک شود.
او که تازه متوجه منظورم شده بود، عذر خواهي کرد و گفت:
- « مواظبم. اما حق با شماست. ببخشيد. »
من بي اعتنا از آنجا دور شدم. همزمان از بلندگوي قرار گاه اعلام کردند که بعدازظهر درمسجد سخنراني برقرار است.
من هم براي شرکت در سخنراني، بعداز ظهر آن روز، با دوستان به مسجد رفتم. وقتي چشمم به سخنران افتاد، ميخ کوب شدم. او همان رزمنده اي بود که صبح پرخاشگرانه به کارش معترض شده بودم. با خود گفتم: اين شخصيت با اين مقام، حتماً يک بلايي سر من مي آورد.
پس از مراسم، به طرفش رفتم و گفتم: از اين که صبح، بي ادبانه برخورد کردم، مرا ببخشيد.
او با گشاده رويي دستم را فشرد و متواضعانه گفت:
- « اين اشتباهي بود که از طرف من صورت گرفت و برخورد شما کاملاً صحيح بود. پس من بايد از شما ممنون باشم. »
زماني که از آقاي رحيمي جدا مي شدم، بيشتر خود را سرزنش مي کردم. چون او به تنها چيزي که فکر نمي کرد، مقابله به مثل بود. »

***

يک روز که نوبت استراحتمان بود، به آسايشگاه رفتيم، آقاي رحيمي با ما نيامد. هر چه پتو روي سرم کشيدم، خوابم نبرد. تصميم گرفتم تا به نظافت دستشويي ها برسم.
اما در کمال تعجب فرمانده ي سپاه - آقاي رحيمي - را ديدم او در حال تي کشيدن دستشويي ها بود.

***

سال 1359 از طرف بسيج، براي ثبت نام در کلاس هاي رزمي به انجمن مدارس آمدند. من هم به عضويت باشگاه تختي در آمدم.
کلاس زير نظر يک استاد رزمي کار ارتش اداره مي شد.
جالب اين بود که آقاي رحيمي هم با لباس سفيد رزمي، هم پاي بسيجيان ورزش مي کرد. يک روز که تمرينمان تمام شده بود، آقاي رحيمي گفت:
- « بچه ها، سالن خاکي شده. بياييم با هم تميزش کنيم. »
ما که ازخستگي حال نداشتيم، نشنيده گرفتيم و فرار را ترجيح داديم.
بيرون سالن مشغول صحبت بوديم. اما هر چه منتظر مانديم، از آقاي رحيمي و دو نفر ديگر خبري نشد.
از روي کنجکاوي دنبالشان رفتم. وقتي آن ها را مشغول تميز کردن باشگاه ديدم، به سرعت به طرف بچه ها در محوطه رفتم و گفتم: بياييد ببينيد، واقعاً خجالت دارد. فرمانده ي سپاه مشغول تميز کردن است. آن وقت ما شانه خالي مي کنيم.
بچه ها با شنيدن اين مطلب، سرازير شدند و در مدت کوتاهي سالن را تميز شده تحويل تربيت بدني داديم. (1)

هيچ تغييري نکرد

شهيد حجت الاسلام محمد شهاب
همين که قدم داخل مسجد مي گذاشت، ديگر جاي سوزن انداختن نبود. هر وقت مشغول تميز کردن بودم، جارو را از دستم مي گرفت و خودش جارو مي کرد. بعدها که شنيدم دادستان شده، هيچ تغييري در او نديدم. موقع عزاداري، عمّامه از سر بر مي داشت با پاي برهنه هيأت راه مي انداخت و مدّاحي مي کرد.

***

در اطراف سوسنگرد مستقر بوديم. فرمانده ي گردان ابوذر - آهني - به اهواز رفت. نيروها براي فتح خرمشهر آماده مي شدند. گردانمان خط شکن بود وهمه براي شرکت در عمليات بيت المقدس لحظه شماري مي کردند. آقاي آهني ظهر برگشت. همزمان با حضورش صداي تکبير و صلوات از سنگر فرماندهي، به چادرهاي اطراف رسيد. من به همراه تعدادي از بچه هاي بيرجند به سنگرشان رفتيم. در کمال خوشحالي با چهره ي مهربان آقاي شهاب مواجه شديم. وقتي خبر ورود ايشان پخش شد، همه به طرف سنگر فرماندهي هجوم آوردند. بعدها آقاي آهني برايمان تعريف کرد:
« وقتي به اهواز رسيدم، متوجه شدم آقاي شهاب براي حضور در جبهه دو شرط دارد: 1- مانند يک بسيجي با او برخورد شود. 2- برادري که به عنوان روحاني گردان آمده، همچنان رسالتشان را انجام دهند و او در کنار ايشان انجام وظيفه نمايد. »

***

در منزل بوديم که شهيد شهاب با حالت اضطراب وارد شد. علت را جويا شدم، گفت:
- « قرار است تعدادي از طلبه هاي مدرسه ي حقاني با حضرت امام ( رَحمَةُ الله عَلَيه ) ملاقات داشته باشند و طلابي که تمايل به معمم شدن دارند، با دست مبارک امام ( رَحمَةُ الله عَلَيه ) عمامه شان را دريافت مي کنند. بارها به عنوان سرباز امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف به جبهه رفتم، اما هيچ گونه مشخصه اي که بيانگر طلبه بودنم باشد، در من نيست. از طرفي فکر مي کنم ديگران بايد حضور روحانيون را در جبهه حس کنند و از طرفي احساس مي کنم هنوز شايستگي لازم را براي پوشيدن لباس مقدس روحانيت پيدا نکرده ام. اين هم يک فرصت کم نظير است. خداوند خودش هدايتمان کند.
وقتي صحبتش به اينجا رسيد، با خوشحالي او را در آغوش گرفتم و به او اطمينان دادم که اين حسن انتخاب، شايسته ي شخصيت اوست.

***

رابطه ي آقاي شهاب با دانش آموزان بسيار دوستانه و تنگاتنگ بود. موقعي که در دبيرستان کار مي کردم، طبق معمول هر روز، به سراغ انجمن رفتم. به محض باز کردن در، نامه اي از لاي در به روي زمين افتاد. يادداشت را باز کردم. پس از مطالعه متوجه شدم نامه ي تهديد است از طرف منافقين به آقاي شهاب.
بعدها وقتي از ايشان گله مي کردم که چرا بدون محافظ در محافل عمومي حاضر مي شويد، در کمال صداقت مي گفت:
- « من همان محمد شهابم. نمي خواهم جلب توجه کنم. مگر از شهدا بالاترم؟ » (2)

افتخار خدمت به بچه هاي جبهه

شهيد محمد تقي مددي قاليباف
سه روز مي شد که از زيارت خانه ي خدا برگشته بود. دلمان مي خواست باز هم در جمعمان باشد. اما او بي تاب بود و همين سه روز هم به اصرار مادر، مشهد ماند. وقتي تصميم گرفت به جبهه برگردد، مادرم رو به او کرد و گفت:
- « محمدتقي جان، يک چيزي براي ما تعريف کن. از درگيري هاي آنجا بگو. در بين مردم نقل قول زياد است. آنجا چه خبر بود؟ »
محمد تقي در حالي که با دقت به حرف هاي مادرم گوش مي داد، دستش را روي شانه ي مادر گذاشت و گفت:
- « در حال حاضر شايعه زياد است. شما توجه نکنيد. هر چه مسئولين مي گويند، همان صحيح است. »
بعد از شهادتش، يکي از دوستانش تعريف کرد: « تقي در مکه با تعدادي از ايرانيان مقابل مسجد جن در محاصره قرار گرفت و قفسه ي سينه اش بر اثر فشار سنگين آسيب ديد. اما نمي خواست خانواده اش بفهمند. دلش مي خواست هميشه گمنام بماند. »

***

ساعت حدود يک شب بود. از مقر، جهت تجديد وضو خارج شدم. مشغول وضو گرفتن بودم که ديدم صداي آب مي آيد. وقتي خوب دقت کردم، شهيد مددي را شناخت. با بُرسي در دست، از يک دستشويي در آمد و به طرف ديگري مي رفت تا بعدي را بشويد. از شرمندگي وضو را نيمه کاره، رها کردم. به طرفش دويدم وخواستم بُرس را از دستش بگيرم، اما او مانع شد و گفت:
- « سيد! شما کاري به من نداشته باش. من در حال انجام وظيفه هستم. افتخار مي کنم که خدمتي براي بچه ها انجام دهم. آدم هر چه خدمت اهل سنگر را بکند، باز هم کم است. »
ايشان در آن زمان فرمانده ي توپخانه ي تيپ 21 امام رضا ( عليه السلام ) بودند.

***

فصل خرماپزان درمنطقه ي انديمشک بود. تازه ناهارمان تمام شده بود. ظروف نَشسته ي غذايمان را روي هم چيديم. سنگيني غذا و گرمي هوا باعث شد که چفيه هايمان را خيس کرده روي صورت هايمان بيندازيم. در سايه ي خاکريز استراحت مي کرديم. تازه داشت خوابمان مي برد. صدايي چرتمان را پاره کرد:
- « برادرها بلند شويد ظروف غذايمان را بشوييم و گرنه حشرات دور آن جمع مي شوند و منطقه را آلوده مي کند. »
بي آنکه بلند شويم يا چفيه ها را از روي صورتمان برداريم، يکي جواب داد:
- « حس اش نيست، باشد بعد. »
من هم غر غر کنان گفتم:
- دلمان نمي خواهد. خيلي ناراحتي؟ خودت بشور.
بدون اتلاف وقت، يقلاوي ها را برداشت و راه افتاد.
يکي از بچه ها گوشه ي چفيه اش را بلند کرد و مثل برق گرفته ها گفت:
- « مقدس نيا! مي داني کي بود؟ »
گفتم: ولش کن بابا.
با جديت گفت: « بيچاره! حاج مددي بود. »
هر شش نفر، از جا پريديم و به دنبالش دويديم. هر چه عذر خواستيم و تلاش کرديم ظرف ها را از دستش بگيريم، موفق نشديم. حاج آقا مددي گفت:
- « من کاري را که قصد کنم، نيمه کاره رها نمي کنم. شما که براي جنگ در راه خدا آمديد، نظافت و بهداشت را فراموش نکنيد. » (3)

هم صحبت

شهيد محمد حسين کريم پور احمدي
بيشتر وقت ها، از قبل هماهنگ مي کرد که مقداري پول برايش بفرستند تا بين بچه هاي بسيجي که مشکل مالي داشتند، تقسيم کند. هر شب سنگر به سنگر مي رفت، با بسيجي ها مي نشست. با آن ها غذا مي خورد و هم صحبت شان مي شد. خدمت به آن ها را يک ارزش والا مي دانست. گاهي اوقات مي ديديم که رفته کفش هاي بچه ها را واکس زده و ظرف هايشان را شسته. شب ها از خواب بيدار مي شد و روي آن ها پتو مي انداخت. خيلي مواظب سلامتي شان بود و هر بار که به جبهه مي رفت، اين کارها تکرار مي شد. قبل از عزيمت به جبهه، طوري برنامه ريزي مي کرد که افرادي همراه کاروان هاي کمک رساني به مناطق جنگي و جبهه بروند. با اين هدف که مردم شهرها و روستاهاي دور از مناطق جنگ زده، با فضاي جبهه و جنگ بيگانه نمانند. سعي مي کرد کساني که با او به جبهه رفته اند، از نزديک وضع را ببينند و با مناطق سپاه اسلام و سربازان عراقي اسير شده، آشنا شوند. اين سفرها هميشه تأثير گذار بود و روح مبارزه را در جوانان برمي انگيخت و خونشان را از آن همه سبعيت، به جوش مي آورد.
در سال 60 سفر بسيار جالبي به جبهه داشتيم. به همراه 17 يا 18 کاميون خواربار و پوشاک. حاجي هم بود. در اين سفر بسياري از جوانان استان و مسئولان را به جبهه هاي جنوب برديم. مي خواستيم مردم بدانند که بچه هاي آن ها در جبهه ها چه وضعيتي دارند. اين سفر، نتايج بسيار مثبتي داشت و خيلي روي بازديد کنندگان تأثير گذاشت. در اين ميان، خود حاجي بيش از همه از ديدن صحنه هاي اين جنگ نابرابر و بمباران وحشيانه ي مناطق مسکوني متأثر مي شد. در آذر 63 با حسين آقا به مناطق عملياتي غرب و جنوب کشور رفتم. چند تن از مسئولان استان هم آمده بودند. دو سه روزي در اهواز بوديم و بعد حسين آقا اصرار کرد که به خطّ مقدم برود و با بسيجيان صحبت کند. سر راه، توقفي در دزفول و هويزه داشتيم. بر مزار شهداي آن منطقه که رفتيم، حالش بد شد. وقتي ديد که از هر خانه اي چند نفر بر اثر شليک باران موشک به شهادت رسيده ا ند، شديداً متأثر شد و شروع کرد به گريه کردن و از آن پس، ديگر حسين آقا تاب ماندن در پشت جبهه ها را نياورد.

***

يکي از علل محبوبيت حاجي در بين دوستان، تواضع بسيار زيادش بود و اين خصلت زيباي اسلامي از جمله ويژگي هاي منحصر به فرد او به شمار مي رفت. گاه تواضع را به آن جا مي رساند که همه را به شگفتي وا مي داشت. فکر نمي کرد که کيست و در چه موقعيتي قرار دارد. در بعضي روزها مي ديديم کار نظافت دفتر حزب را خودش به عهده گرفته و در حضور جمع، آن را انجام مي دهند زمين را مي شويد، دستشويي را تميز مي کند، شيشه را پاک مي کند و... وقتي از او مي پرسيديم:
- حاج آقا! چرا اين کار را مي کني؟
مي گفت: « مي ترسم غرور مرا بگيرد. گاهي اوقات مي ترسم رفت و آمد شخصيت ها به دفتر حزب، مرا دچار غرور بي جا کند. » (4)

پي نوشت ها :

1- افلاکيان، صص 157 و 150- 149 و 131 و 125- 124.
2- افلاکيان، صص 49 و 47- 46 و 41 و 35.
3- جرعه عطش، صص 189 ، 186، 182.
4- رسم عاشقي، ص 63.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول